دل نوشته هایی از جنس بلور
گفتند : «کلاغ»، شادمان گفتم : «پر» گفتند : «خودت»، به اوج اندیشیدم گفتند : «مگر پرنده ای؟»، خندیدم در بازی کودکان فریبم دادند
گفتند : «کبوترانمان»، گفتم : «پر»
در حسرت رنگ آسمان گفتم : «پر»
گفتند : «تو باختی» و من رنجیدم
احساس بزرگ پر زدن را چیدم
آنروز به خاک آشنایم کردند
از نغمه پرواز جدایم کردند
آن باور آسمانی از یادم رفت
در پهنه این زمین رهایم کردند
گفتند : «پرنده» ، گریه ام را دیدند
دیوانه خاک بودم و فهمیدند
گفتم که «نمی پرد» ، نگاهم کردند
بر بازی اشتباه من خندیدند ... نوشته شده در یکشنبه 91/7/16ساعت
5:38 عصر توسط گندم نظرات () |
Design By : Mihantheme |